به دور دستها مینگرم؛ به آن نور گرمی که از پشت ابر های کوچک میتابد،
به آن صورت زیبا که در افق محو میشود، آن انحنای کشیده از شرق تا غرب.
گهگداری باد ملایمی میوزد و صدای علفها؛ همچون نوای دلانگیز یک اُپرای ماهر، در گوشم میپیچد…
همانطور که به دور دست ها خیره شده ام، آن لبخند زیبا مانند یک پورتال مرا با خود میبرد،
میبرد به دنیایی که فقط “او” در آنجاست.
دشتی وسیع و سبز که چمن و علفهای کوچک آن تا افق ادامه دارد.
آری، فقط من و “او”.
لباس سرخی به تن داشت، مانند رنگ ققنوسی که در آخرین لحظات دنیا به روی من طلوع می کند و به من زندگی می بخشد.
گامهایم را تندتر میکنم تا به “او” برسم، اما همچنان جلو تر است.
زمان میگذرد. چقدر؟ نمیدانم…
هر گاه خسته میشوم، با لبخند دلنشینش به من نگاه میکند؛
اما در جهت آفتاب است و من نمیتوانم آن چهره دلفریبش را ببینم.
دوباره به سویش میدوم، هر گام نزدیکتر از قبل،
اما هوای اطراف هر لحظه سنگینتر میشود، گویی مهر سنگینی به جانم خورده است.
بدنم بیرحمانه خسته است، اما قلبم نمیگذارد توقف کنم.
با تمام توانم ادامه میدهم و به “او” میرسم.
لحظهای که میخواستم با قلب خستهام تمام وجودش را در آغوش بگیرم…
همه چیز ناگهان در تاریکی فرو رفت، گویی دست نامرئیی خط زمان را بریده باشد.
خود را در پرتگاهی عمیق و در حال سقوط دیدم،
در آن لحظه فقط تاریکی و صدای قلبم را میشنیدم.
بدون آنکه بدانم، چشمانم به دنبال “او” میگشت…
اما در جهانی که دستان سرد و بیرحمش مرا میفشرد،
به جز صخرههای بلند و تاریک چیزی نبود.
همانطورکه به عمق تاریکی نزدیک میشدم، نور سفید درخشانی را دیدم و دیگر هیچ.
چشمانم به آرامی باز شد و واقعیت به من باز گشت.
عرق سردی را در جا به جای بدنم احساس کردم،
تمام بدنم سنگین و بیحرکت بود، انگار سالهاست که اینجا بوده ام.
به اطراف نگاهی انداختم، هنوز در آن علفزار بودم،
اما نه خبری از “او” بود نه آن غروب دل انگیز…
انگار تمام دنیایم، هر آنچه که به آن تعلق داشتم، در یک لحظه محو شد.
آیا در این دنیای بی مهر، هنوز میتوانم “او” را بیابم؟
Comments
No comments yet. Be the first to react!